داستان کوتاه
تقدیم به ملت مظلوم و ستم کشیده فلسطین
تا کاروان حسین...
... صدای آرام و مطمئن برادر یاسر را از پشت پنجره می شنید. مثل این که دوباره بچه ها سرگرم تدارک برنامه تازه بودند. همگی آن قدر محو صحبت های برادر یاسر بودند، که اگر کسی نمی دانست، نمی توانست حدس بزند، چند نفر درون آن دخمه تاریک حضور دارند.
بالاخره برادر یاسر متوجه حضورش شد. از داخل اتاق، او را صدا کرد. بعد هم یکی از برادرها در اتاقش را برایش گشود، تا حسین هم به جمع آن ها بپیوندد. حسین اما، نسبت به بچه ها احساس غریبی می کرد. فکر می کرد دنیای او با دنیای بچه های استشهادی، زمین تا آسمان تفاوت دارد. نمی توانست خودش را قانع کند و نگاه مثبتی به کار بچه ها داشته باشد.
بارها به خاطر این طرز تفکر، خودش را سرزنش کرده بود. از هفته پیش که خبر شهادت یونس یکی از دوستان نزدیکش را در عملیات استشهادی شنیده بود، بیشتر از قبل از خودش احساس تنفر می کرد. حالاهم شاید اگر دعوت نامه سرپرست گروه به دستش نرسیده بود و ندایی از درونش او را به رفتن نمی خواند، پا به جلسه نمی گذاشت.
ادامه داستان را از اینجا بخوانید.
سلام
من یک دانشجو از قشر متوسط هستم که به لطف خدا و با کمک سی ان 3 دارم یک پول دار واقعی میشم. شما هم اگر علاقه مندید بدون هیچ سرمایه ای پول دار شوید، به وبلاگ من سری بزنید و روی لینک «ماهیانه 500 هزار تومان درآمد تضمینی داشته باشید» کلیک کنید و بقیه ی کارها رو خیلی راحت انجام بدید. مطمئن باشید ضرر نمی کنید
از مقدمه معلومه که داستان جالبیه!
فقط طولانیه!
بعد از کامل خواندن٬نظر میدم.
داستان با اینکه کوتاه بودخیلی جذاب بود.ایکاش بیشتر داستان مینوشتین.هر چند که شعرها هم دنیایی دارن...
ایکاش میشد واقعا به این سرعت متحول شد!!
ایکاش ما هم لیاقت رفتن به جمع کاروان کربلا را داشته باشیم...
القدس لنا.