روایت عشق

سروده ها و دل نوشته های مهرداد زینلیان

روایت عشق

سروده ها و دل نوشته های مهرداد زینلیان

ماه من

 

ماه من ....  

  

 

ای چشم مست تو سوی نگاه من!

آغوش گرم دُعایت ، پناه من 

 

از سوز هجر تو آقای مهربان!

گُر می کشد ز دل خسته ، آه من 

 

از مهر روشن عشقت ، امید جان!

نوری بده به دل پُرگناه من 

 

عمریست بر سر خوانت نشسته ام

روشن ز مِهر ولای تو ، راه من 

 

جانم به لب رسید ، آقا عنایتی!

کی می کند طلوع ، جمال تو ماه من؟! 

 

 

 

 

الّلهمّ عجّل لولیّک الفرج.....

حکایت وصل

 

 

تقدیم به محضر عاشقان و منتظران حضرت ولی عصر (عج)   

 

 

حکایت وصل  

 

 

باربر ، حمّال و نگهبان ساده بازار اصفهان بود. آنقدر ساده بود و بی ریا که مردم به او لقب "هالو" داده بودند.  امّا کسی نمی دانست که در ورای این ظاهر ساده و فقیرانه ، روح بلندی وجود دارد ، صاحب مقامی رفیع که ملازم و همنشین حجّت یگانه خداوند ، واسطه فیض زمین و آسمان ، حضرت صاحب الأمر و الزّمان أرواحنا لتراب مقدمه الفداء گردیده است. مرحوم میرزا حسین کشیکچی مشهور به هالو (متوفی 1309 ه ق) که بدن مطهرش در بهشت تخت پولاد ، خاک تابان جنوب زاینده رود آرام گرفته است ، حکایتی شگفت انگیز دارد که از قول مرحوم حاج آقا جمال اصفهانی در کتاب عبقری الحسان نقل گردیده است. نوشتار زیر ، داستان این حکایت است که سعی در بازنویسی آن با رعایت امانت نموده ام:   

 

 

نزدیک اذان ظهر روز بود. مثل هر روز مهیای رفتن به مسجد شدم. از منزل ما تا مسجد فاصله چندانی نبود . چند سالی بود که توفیق امامت جماعت در این مسجد به من عنایت شده بود. مسجدی که بواسطه قرار گرفتنش در راسته بازار ، پاتوق کسبه و اهل بازار بود و البته حضور باربران و کشیکچیان و نگهبان های بازار هم رونق خاصی به مسجد می داد.  

 

هنوز چند قدمی به مسجد مانده بود که صدای جمعیت اندکی که تابوتی را بر دوش خود حمل می کردند مرا متوجه خود ساخت. جلوتر رفتم ؛ تابوتی ساده و فقیرانه بر دوش چند نفر که همه از باربران بازار بودند و چند نفری مشایعت کننده نیز در کسوت ساده حمّالان و کشیکچیان بازار که البته چهره برخی از آنها برایم آشنا بود. معلوم بود که میّت ، یکی از منسوبان همین آدم های سر و ساده و فقیر است که اینچنین غریبانه و بی پیرایه تشییع می شود.

 

ادامه مطلب ...

زیباترین بهار

 

زیباترین بهار....  

 

 

 

خزان گشته بی رویت ای بهترینم ، بهار 

شکوفاترین باغ در سینه ام ، انتظار  

  

تو ای باطراوت ترین ابر بارانیَم 

نمی بر کویر دل بی قرارم ببار 

 

 

نِشسته به آیینه ام گَرد عصیان ، حبیب! 

به باران لطفت ، بشوی از دلم این غبار  

 

 

وجودم که چون ذره در آفتابت بود 

بگیرد ز خورشیدِ هستیّ تو اعتبار

 

 

  بود آرزویم که روزی به درگاه تو 

کنم هستی خویش بر خاک پایت نثار 

 

 

تو مقصود هر چشم عاشق به راهی عزیز 

ظهورت سرانجام نیکوی هر انتظار 

 

 

بدون تو شب های عمرم زمستانی است 

بیا ای طلوع مَهَت ، ابتدای بهار