تقدیم به روح مطهّره سکینه بنت الحسین سلام الله علیها و شهدای خونین دشت کربلا
ذوالجناح ....
آمدی ای رخش خونین یال ، بی بابا ...چرا؟!
اینچنین زار آمدی از سوی این صحرا ، چرا؟!
خسته ای؟ می دانم امّا من هم آخر دخترم
برمن دلخسته حل کن این معمّا را... چرا؟!
دختر است و مهر بابا ، خوب می دانی خودت
مَحرم راز پدر بودم ، تو هم ....امّا چرا؟!
اشک می ریزی؟!....جوابم نیست این آشفتگی
با پدر رفتی به میدان ، آمدی تنها چرا؟!
گفته بودم وقت رفتن ، جان تو....جان پدر
اینچنین بر عهد خود با من فکندی پا؟!...چرا؟!
زخم شمشیر است این یا جای نی بر گردنت؟
شاید این خون پدر باشد ، ولی... آیا چرا؟!
رو مگردان سوی مقتل ، چیست مقصودت از این؟!
مانده تنها در میان قتلگه بابا ؟! ....چرا؟!
وای برمن! برده بودی عشق را بر دوش خویش
در دل دشمن فکندی یکّه و تنها؟! ....چرا؟!
وقت رفتن از عطش ، کام پدر خشکیده بود
کس نداد آبی به آن لعل جهان آرا؟! ... چرا؟!
بیش از این اینجا نمان ، ترسم بفهمد خواهرم
کوچک است و او ندارد تاب این غم را ...چرا؟!
صبر کن! این خسته دل را هم ببر پیش پدر
تا دهم آبی به او.... سر می بری بالا؟!...چرا؟!
محرم الحرام ۱۴۳۲