روایت عشق

سروده ها و دل نوشته های مهرداد زینلیان

روایت عشق

سروده ها و دل نوشته های مهرداد زینلیان

بهار جهان

 

بهار جهان

 

 

زره رسیده بهار و گه غزلخوانیست

و باز فصل گل و باده و طربرانیست 

 

بدون روی تو اما تو ای تمامی عشق!

ورای خنده هر غنچه ، بغض پنهانیست 

 

و آسمان دو چشمم در انتظار وصال

به راه آمدنت ای حبیب!  بارانیست 

 

سحر نمی شود آقا! مگر سیاهی شب؟!

که اینچنین شب سرد فراق ، طولانیست 

 

و سهم شیعه ز یلدای هجرتان ، آقا!

هماره خون دل است و غم و پریشانیست 

 

خروش منتظران تو از کران به کران

ببین که پهنه دریای عشق طوفانیست 

 

ز خاک کوی تو آقا ، بهار می روید

هزار کنگره در مقدمت چراغانیست 

 

تمام حجم زمین را خزان غم پر کرد

بیا بهار جهان ، نوبت مسلمانیست.... 

 

 

 

اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج....


خوان احسان

 

خوان احسان 

 

 

عمریست نمک خورده احسان تو هستیم

ما خیل گدایان سر خوان تو هستیم

 

 

بر دامن پر مهر تو آرام گرفتیم

ما کفتر پر بسته ایوان تو هستیم...

اربعین عشق

 

اربعین عشق.... 

  

 

اربعینیست ز هجران تو خون در دل ماست

هرچه باشد کفی از طینتتان در گِل ماست 

 

جرعه ای از می عشقت بچشانم ، محبوب!

مستی از جام تو در بحر بلا ، ساحل ماست

  

 

بیستم صفر 1433

ذوالجناح

 

 

تقدیم به روح مطهّره سکینه بنت الحسین سلام الله علیها و شهدای خونین دشت کربلا 

 

ذوالجناح .... 

 

 

 

 

آمدی ای رخش خونین یال ، بی بابا ...چرا؟!

اینچنین زار آمدی از سوی این صحرا ، چرا؟! 

 

خسته ای؟ می دانم امّا من هم آخر دخترم

برمن دلخسته حل کن این معمّا را... چرا؟! 

 

دختر است و مهر بابا ، خوب می دانی خودت

مَحرم راز پدر بودم ، تو هم ....امّا چرا؟! 

 

اشک می ریزی؟!....جوابم نیست این آشفتگی

با پدر رفتی به میدان ، آمدی تنها چرا؟! 

 

گفته بودم وقت رفتن ، جان تو....جان پدر

اینچنین بر عهد خود با من فکندی پا؟!...چرا؟! 

 

زخم شمشیر است این یا جای نی بر گردنت؟

شاید این خون پدر باشد ، ولی... آیا چرا؟! 

 

رو مگردان سوی مقتل ، چیست مقصودت از این؟!

مانده تنها در میان قتلگه بابا ؟! ....چرا؟! 

 

وای برمن! برده بودی عشق را بر دوش خویش

در دل دشمن فکندی یکّه و تنها؟! ....چرا؟! 

 

وقت رفتن از عطش ، کام پدر خشکیده بود

کس نداد آبی به آن لعل جهان آرا؟! ... چرا؟! 

 

بیش از این اینجا نمان ، ترسم بفهمد خواهرم

کوچک است و او ندارد تاب این غم را ...چرا؟! 

 

صبر کن!  این خسته دل را هم ببر پیش پدر

تا دهم آبی به او.... سر می بری بالا؟!...چرا؟! 

  

 

محرم الحرام ۱۴۳۲

رنگ پاییز

 

 

رنگ پاییز... 

 

 

تا مست نگاه آن دلاویز شدیم 

همزاد بهار و رنگ پاییز شدیم 

  

هر جمعه ز هجر دوست در ندبه عشق 

یاران به فغان شدند و ما نیز شدیم 

 

 

....اللهمّ عجّل لولیّک الفرج